# براساس واقعیت...
تامين انرژي اين روزادقیقا درست میگن وقتی دخترا توی چت از یکی ناراحت میشن میگن که ببخشید مزاحمت شدم.. خدافظ..
تمنای عشق... قسمت ۳۶امشب بعضی از قسمتای مجاز رمانمو به عنوان گزارش کار برای بابا فرستادم... همشم استرس داشتم که نکنه چیزی نوشته باشم که بد بشه... تمام مدتی که سرش تو گوشی بود هرچندلحظه یکبار از بالای عینک نگاه میکرد و مرموزانه ادامه میداد... بعدم که تموم شد هیچی نگفت... منم چیزی نپرسیدم تا خودش شروع کنه به حرف زدن...
تو در خیالم بودی یا ...نامه ایی برای تو((دلنوشته))# براساس واقعیت...
طنز پردازی یا رمان؟ مسئله این استچندروزه که اصلا از خودم راضی نیستم... مثلا درس میخونم؛ ولی درروز بیشتر از ۴ ساعت نمیشه... زود خستم میکنه... این احساس هم که بقیه دوسه ماهه شروع کردن و بکوب دارن میخونن و من هنوز نتونستم شروع کنم روانیم میکنه... اونموقع دوسه ساعت مینشستم رو صندلی و بدون اینکه خسته بشم و سر بلند کنم خوب میخوندم... ولی الان اگه بشه بیشتر از بیست دقیقه انگار زیرپام خار گذاشتن...
تمنای عشق... قسمت ۳۵# براساس واقعیت...
تو را چه شود اگر....شده بعضی وقتا یکاریو که خییییییییلی دوست داری انجام بدی، اما عقل میگه انجامش نده رو نکنی؛ ولی بعدش هی از خودت تشکر کنی و خداتو شکرکنی؟؟؟
تمنای عشق... قسمت ۳۴دیشب خواهر شقایق تصادف کرد... با فک گرفته زمین؛ پا و دستشم کلا کبود شده... مامان و باباشم خونه نبودن، رفتن جایی چندروز دیگه برمیگردن... اولش ظاهرا خوب بود، تا دیشبم که من رفتم یه سر بهشون زدم چیزیش نبود... ولی امروز طرفای ساعت ۱۱ شقایق زنگ زد گفت این حالش خیلی بده رژی چیکارش کنم... گفتم خب وایسا بیام ببریمش دکتر... رفتم خونشون حالش خیلیم بد نبود ولی همش میگفت سرم گیجه و چندبارم بالا آورد تا تونست آماده بشه... اما تو آسانسور که خواستیم بریم پایین یهو از حال رفت... نمیدونم چطور دیشب تا امروز هیچیش نبود، امروز یهو حالش بد شد... من و شقایقم که بهتره بگی سکته رو زدیم... هرچی میکشیدیم نمیتونستیم بلندش کنیم.. حالا بنده خدا وزنیم نداشت ولی ما ترسیده بودیم نمیتونستیم... نگهبانی در مجتمعشون دید شیما حالش بده دوید طرف ما... کمک هم گذاشتیمش تو آژانس و رفتیم بیمارستان...
تمنای عشق... قسمت ۳۴امروز از لحظهای که دراز کشیدم بخوابم، تا لحظهای که بیدار شدم صدای نحس این آهنگای آبجیم تو گوشم بود... دیگه دیدم فایده نداره، گفتم بلند بشم، منکه اینجوری خواب نمیرم... همینکه نشستم تو جا، یهو بلند گفتهااارمانه؛ بابا نرده چاف چافه... فقط تونستم بگم مرگگگگگگگگ... کشتیم باهارمانه...هارمانه و کوفت..هارمانه و مرض..
یک تغییر کوچیک# براساس واقعیت....
یک تغییر کوچیکتعداد صفحات : 1